پست اول | عشق هرکی ماله خودش


من ... * love *

 

- مامان ... سلاااام ... کسی خونه نیست ؟ ... اُه ... چه استقبال گرمی ...
مامان - واااایییی ... چقدر داد میزنی تو دختر ... تو به کی رفتی من

نمیدونم ...
- واااییی ... چقدر گیر میدی ...
مامان - وا ... من کی به تو چیزی دادم که خودم یادم نیست ؟ ...
- ای بابا ... آقا من غلط کردم ... حالا اجازه میدین منه جنازه برم بالا و

لباسام رو عوض کنم ؟
مامان -ایییش ... نه خیر ... پس سلامت کو ؟
- اِه ...اِه ...اِه ... من که سلام کردم ...
مامان - برو بابا ... من که نشنیدم ...
(موهامو کشیدم و با حرص گفتم smile
- ماماااااااان ... س ...لا ...م ... حالا اجازه میدین ؟...
مامان - ای بابا اجازه مام که دسته شماست ... دکتره جیغ جیغوی

بد اخلاق ... بد بخت اون مریضایی که
میخان بیاین پیش تو ...
- ماماااااان ؟!؟!؟!؟!...
- یاماااان !؟!؟!؟!...
( به حالت قهر سرم رو برگردوندم و رفتم تو اتاقم تا لباسام رو عوض کنم .

البته الان میشه گفت که یک
ربعی میشه که از بیرون اومدم . خانواده ام رو

خییییلی دوست دارم . مامانم با اینکه استاد ادبیات و تو

دانشگاه تدریس میکنه وصد البته تو محیط کار خیلی جدیه ، ولی تو خونه

خیلی شیطونه . به قول بابا
همین شیطونیاشه که یه عمره اونو اسیرش کرده ...بابا هم همینطور ...

بابامم وقتی میرفت تو شرکت
هاش ، همیشه جدی جدیه . ولی وقتی میاد خونه به قول مامان از

ماهان هم بدتر میشه ...
راستی اگه مامان و بابای من هردو شیطون بودن و هستن ، پس چرا

هی مامان میگه من به کی رفتم ؟
عیب نداره بابا ... راستی گفتم ماهان ؟!؟! ... ماهان داداش دیوونمه ...

30 سالشه ها ولی اندازه یه بچه 3
ساله هم عقل نداره . تا به حال تام و

جری دیدین ؟؟؟ ... الان ما دقیقا اوناییم . من و ماهان خیلی باهم لج

میکنیم ولی به موقش همچین هوای همو داریم که هیچکس باور نمیکنه که

ما همون مانیا و ماهان
گذشته ایم ...
هِــــــی ... یاد چند روز پیش افتادم ... آخه میدونین ... من تو کانادا درس

خوندم ... یعنی از وقتی 18 سالم
شد رفتم اونجا تا الان که 27 سالمه ... 9 سال زمان کمی نیست ... منم

دیگه به اونجا عادت کردم ...
البته الان 7-8 روزی میشه که اومدم ... اینجا بهتره چون درکنار خانواده ام

هستم نه اون پرشان بیشعور ...
پرشان بهترین ، بهترین ، بهترین ... دوستمه . دقیقا از کودکستان باهم

بودیم ... اونسال باهم بودیم و باهم
دوست شدیم و سال بعد هم شانسی باهم افتادیم .ودیگه هی هرسال

مامانامون رو مجبور میکردیم که
بیان مدرسه و کلاسامون رو باهم بندازن ... جفتمون زلزله ای بیش نیستیم

... البته الانم باید تحملش کنم
مانند مواقعی که مثله الان میریم بیرون ... وااایی ... وقتی میخاد خرید کنه

میکشتت ...
تازه ه ه ه ه ... جفتمون هم مدرک دکترا داریم ... هردو مجردیم ... و از همه

مهم تر اینکه .... هردو جراح
مغز و اعصابیم ... ولی هنوز تخصص نگرفتیم ...

تازه با پرشان رفتیم ثبت نام تا بقیه درسمون رو همینجا ، تو شمال یا شاید

هم تو تهران بخونیم ..........

یاد دانشگاه و مهراب افتادم ....


دو شنبه 18 / 3 / 1392 13:4 |- * love * -|


ϰ-†нêmê§